رفیق و هم کلام. (آنندراج). همنشین: از همنفسی که دل نفور است عفریت نماید ارچه حور است. ناصرخسرو. با گرم و سرد عالم و خشک و تر زمان چون خاک و باد همنفس آب و آذرند. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 120). چو طوطی کلاغش بود همنفس غنیمت شمارد خلاص از قفس. سعدی. ، یار موافق. دوست صمیم: آمد نفس به آخر یک هم نفس ندارم هم کمترم ز هیچ و هم هیچکس ندارم. سیدحسن غزنوی. آن را که خصم ماست شدی یار و هم نفس باآنکه کم ز ماست شدی یار و آشنا. خاقانی. پای نهم در عدم بو که به دست آورم همنفسی تا کند درد دلم را دوا. خاقانی. کی غمم بودی اگر در غم تو نفسی همنفسی داشتمی. خاقانی. نوفل چو به ملک خویش پیوست با هم نفسان خویش بنشست. نظامی. از هم نفسان مرا چراغی است زآن هیچ نفس زدن نیارم. نظامی. با کبوتر باز کی شد هم نفس کی شود همراز، عنقا با مگس ؟ مولوی. گوید اندر جهان تویی امروز گر مرامونسی و همنفسی. سعدی. به روی هم نفسان برگ عیش ساخته بود بر آنچه ساخته بودیم روزگار نساخت. سعدی. مقدار یار همنفس چون من نداند هیچکس ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را. سعدی. کجاست هم نفسی تا که شرح غصه دهم که دل چه می کشد از روزگار هجرانش. حافظ. این گل ز بر همنفسی می آید شادی به دلم از او بسی می آید. حافظ. بس زود ملول گشتی از هم نفسان آه از دل تو که سنگ می بارد از او. حافظ. - هم نفس صبح قیامت، کنایه از طول مدت باشد، یعنی همچو قیامت است دردرازی. (برهان). - همنفس گردیدن، همدم شدن، یا موافق برای دیگری شدن: کاین را بستان و بازپس گرد با او نفسی دو هم نفس گرد. نظامی. ، قرین. همراه: ای شده جان با جمالت هم نفس از همه خلقم تو می بایی و بس. سیدحسن غزنوی. دو آفت بود شاه را هم نفس که درویش را نیست آن دسترس. نظامی. جمالت را جوانی همنفس باد همیشه بر مرادت دسترس باد. نظامی. ما بیغمان مست دل از دست داده ایم همراز عشق و هم نفس جام باده ایم. حافظ
رفیق و هم کلام. (آنندراج). همنشین: از همنفسی که دل نفور است عفریت نماید ارچه حور است. ناصرخسرو. با گرم و سرد عالم و خشک و تر زمان چون خاک و باد همنفس آب و آذرند. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 120). چو طوطی کلاغش بود همنفس غنیمت شمارد خلاص از قفس. سعدی. ، یار موافق. دوست صمیم: آمد نفس به آخر یک هم نفس ندارم هم کمترم ز هیچ و هم هیچکس ندارم. سیدحسن غزنوی. آن را که خصم ماست شدی یار و هم نفس باآنکه کم ز ماست شدی یار و آشنا. خاقانی. پای نهم در عدم بو که به دست آورم همنفسی تا کند درد دلم را دوا. خاقانی. کی غمم بودی اگر در غم تو نفسی همنفسی داشتمی. خاقانی. نوفل چو به ملک خویش پیوست با هم نفسان خویش بنشست. نظامی. از هم نفسان مرا چراغی است زآن هیچ نفس زدن نیارم. نظامی. با کبوتر باز کی شد هم نفس کی شود همراز، عنقا با مگس ؟ مولوی. گوید اندر جهان تویی امروز گر مرامونسی و همنفسی. سعدی. به روی هم نفسان برگ عیش ساخته بود بر آنچه ساخته بودیم روزگار نساخت. سعدی. مقدار یار همنفس چون من نداند هیچکس ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را. سعدی. کجاست هم نفسی تا که شرح غصه دهم که دل چه می کشد از روزگار هجرانش. حافظ. این گل ز بر همنفسی می آید شادی به دلم از او بسی می آید. حافظ. بس زود ملول گشتی از هم نفسان آه از دل تو که سنگ می بارد از او. حافظ. - هم نفس صبح قیامت، کنایه از طول مدت باشد، یعنی همچو قیامت است دردرازی. (برهان). - همنفس گردیدن، همدم شدن، یا موافق برای دیگری شدن: کاین را بستان و بازپس گرد با او نفسی دو هم نفس گرد. نظامی. ، قرین. همراه: ای شده جان با جمالت هم نفس از همه خلقم تو می بایی و بس. سیدحسن غزنوی. دو آفت بود شاه را هم نفس که درویش را نیست آن دسترس. نظامی. جمالت را جوانی همنفس باد همیشه بر مرادت دسترس باد. نظامی. ما بیغمان مست دل از دست داده ایم همراز عشق و هم نفس جام باده ایم. حافظ
برابر. به اندازۀ. به مقدار. (یادداشت مؤلف) : میشان پادشاهی دیگر است هم چند اهواز. (تاریخ بلعمی). بالای موسی چهل گز بود و همچند آن درازی عصاش و همین قدر برجست و بر کعب عوج زد. (مجمل التواریخ و القصص). هر یکی از آن موران هم چند سگی بود. (اسکندرنامه). جزوی حرمل، جزوی مازو... و هم چند همه ذراریح گیرد و خرد بساید و بر هم آمیزد. (نوروزنامه). جوز ماثل زهر است و همچند جوزی است و اندر میان او تخمهاست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). عدد بیماریهای رطوبت زجاجیه هم چند بیماریهای بیضه باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، هم سن یا هم قد. (یادداشت مؤلف) : نعمان بن منذر همچند بهرام بود و بهرام با وی بزرگ شده بود. (تاریخ بلعمی)
برابر. به اندازۀ. به مقدار. (یادداشت مؤلف) : میشان پادشاهی دیگر است هم چند اهواز. (تاریخ بلعمی). بالای موسی چهل گز بود و همچند آن درازی عصاش و همین قدر برجست و بر کعب عوج زد. (مجمل التواریخ و القصص). هر یکی از آن موران هم چند سگی بود. (اسکندرنامه). جزوی حرمل، جزوی مازو... و هم چند همه ذراریح گیرد و خرد بساید و بر هم آمیزد. (نوروزنامه). جوز ماثل زهر است و همچند جوزی است و اندر میان او تخمهاست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). عدد بیماریهای رطوبت زجاجیه هم چند بیماریهای بیضه باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، هم سن یا هم قد. (یادداشت مؤلف) : نعمان بن منذر همچند بهرام بود و بهرام با وی بزرگ شده بود. (تاریخ بلعمی)
دو چیز که از یک جنس ساخته شده باشند، دو کس که دارای صفات روحی یکسان باشند. متناسب. هم خو: خورشید به جستجوی همجنسی پیمود هزار دور و هم فرد است. خاقانی. همجنس در عدم طلب اینجا مجوی از آنک نیلوفر از سراب نداده ست کس نشان. خاقانی. کبوتر با کبوتر باز با باز کند همجنس باهمجنس پرواز. نظامی. که عمری شد که همجنسی ندیدم به جز وحشی اگر انسی ندیدم. نظامی. دو همجنس دیرینۀ هم زبان بکوشند در قلب هیجا به جان. سعدی. دو همجنس دیرینۀ هم قلم نباید فرستاد یک جا به هم. سعدی. - هم جنس جوی، آنکه یار و همدمی جوید. که دوست مناسبی خواهد: بر سر عالم شود همجنس جوی در تک دریا رود مرجان طلب. خاقانی. ، نظیر. مانند: بود کعب بن زهیر از ابتدا کافرصفت پس مسلمان گشته و همجنس حسان آمده. خاقانی. در جفا همجنس عالم بود لیک آنچه او کرد از جفا عالم نکرد. خاقانی. خویشتن همجنس خاقانی شمارند از سخن پارگین را ابر نیسانی شناسند از سخا. خاقانی
دو چیز که از یک جنس ساخته شده باشند، دو کس که دارای صفات روحی یکسان باشند. متناسب. هم خو: خورشید به جستجوی همجنسی پیمود هزار دور و هم فرد است. خاقانی. همجنس در عدم طلب اینجا مجوی از آنک نیلوفر از سراب نداده ست کس نشان. خاقانی. کبوتر با کبوتر باز با باز کند همجنس باهمجنس پرواز. نظامی. که عمری شد که همجنسی ندیدم به جز وحشی اگر انسی ندیدم. نظامی. دو همجنس دیرینۀ هم زبان بکوشند در قلب هیجا به جان. سعدی. دو همجنس دیرینۀ هم قلم نباید فرستاد یک جا به هم. سعدی. - هم جنس جوی، آنکه یار و همدمی جوید. که دوست مناسبی خواهد: بر سر عالم شود همجنس جوی در تک دریا رود مرجان طلب. خاقانی. ، نظیر. مانند: بود کعب بن زهیر از ابتدا کافرصفت پس مسلمان گشته و همجنس حسان آمده. خاقانی. در جفا همجنس عالم بود لیک آنچه او کرد از جفا عالم نکرد. خاقانی. خویشتن همجنس خاقانی شمارند از سخن پارگین را ابر نیسانی شناسند از سخا. خاقانی
موافق و برابر. (غیاث) : قاسم صباحت و ملاحت و حسن او را با یوسف هم تنگ کرده. (جهانگشای جوینی) ، هم عدل. هم لنگه. دو بار که با هم بر ستور بندند. (از یادداشتهای مؤلف) ، همانند. شبیه: بیداد بین که دور شب و روز می کند با لعل تنگبار تو هم تنگ لاله را. سیدحسن غزنوی
موافق و برابر. (غیاث) : قاسم صباحت و ملاحت و حسن او را با یوسف هم تنگ کرده. (جهانگشای جوینی) ، هم عدل. هم لنگه. دو بار که با هم بر ستور بندند. (از یادداشتهای مؤلف) ، همانند. شبیه: بیداد بین که دور شب و روز می کند با لعل تنگبار تو هم تنگ لاله را. سیدحسن غزنوی
هم وزن. (برهان) : بازرگانان مصر آنجا روند و نمک و آبگینه و ارزیز برند و هم سنگ زر بفروشند. (حدود العالم). ببیندت و دیدن ورا روی نیست کشد کوه وهمسنگ یک موی نیست. اسدی. اندر بعضی نسخه ها عود خام و سنبل یاد کرده همسنگ کافور. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر یک شربت او با همسنگ او گل سرخ... بخورند مضرت او را بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کوه سیمینی وهمسنگ توام در تمنای تو زر بایستی. خاقانی. هم سنگ خویش گریۀ خون راندم از فراق تا سنگ را ز گریۀ من دل به درد خاست. خاقانی. در آن کوش از این خانه سنگ بست که همسنگ این سنگی آری به دست. نظامی. ، هم قدرومقدار. (برهان). هم اعتبار. هم ارزش: کس به میزان خرد نیست مرا همسنگ چون گران است به احسان تو میزانم. ناصرخسرو. نسیمش در بها هم سنگ جان بود ترازوداری زلفش بدان بود. نظامی. هرکه با ناراستان همسنگ شد درکمی افتاد و عقلش دنگ شد. مولوی
هم وزن. (برهان) : بازرگانان مصر آنجا روند و نمک و آبگینه و ارزیز برند و هم سنگ زر بفروشند. (حدود العالم). ببینَدْت و دیدن ورا روی نیست کشد کوه وهمسنگ یک موی نیست. اسدی. اندر بعضی نسخه ها عود خام و سنبل یاد کرده همسنگ کافور. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر یک شربت او با همسنگ او گل سرخ... بخورند مضرت او را بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کوه سیمینی وهمسنگ توام در تمنای تو زر بایستی. خاقانی. هم سنگ خویش گریۀ خون راندم از فراق تا سنگ را ز گریۀ من دل به درد خاست. خاقانی. در آن کوش از این خانه سنگ بست که همسنگ این سنگی آری به دست. نظامی. ، هم قدرومقدار. (برهان). هم اعتبار. هم ارزش: کس به میزان خرد نیست مرا همسنگ چون گران است به احسان تو میزانم. ناصرخسرو. نسیمش در بها هم سنگ جان بود ترازوداری زلفش بدان بود. نظامی. هرکه با ناراستان همسنگ شد درکمی افتاد و عقلش دنگ شد. مولوی
دو چیز که رنگ یکسان دارند: ماناعقیق نارد هرگز کس از یمن همرنگ این سرشک من و دو لبان تو. منطقی رازی. به گاه خشم او گوهر شود همرنگ شونیزا چنو خشنود باشد من کنم زانقاش قرمیزا. بهرامی. چو مهراب و چون زال در پیش پیل ز گرد این جهان گشته همرنگ نیل. فردوسی. به بالای ساج است و همرنگ عاج یکی ایزدی بر سر از مشک تاج. فردوسی. کمند است گیسوش همرنگ قیر همی آید از دو لبش بوی شیر. فردوسی. آب همرنگ صندل سوده ست خاک هم بوی عنبر اشهب. فرخی. من آن گلرخستم که همرنگ رویم ندیده ست هرگز گلی باغبانی. فرخی. زآنکه همرنگ روی دشمن اوست ننهد در خزانه هیچ ذهب. فرخی. چو بشکفته شد غنچۀ سرخ گل جهان جامه پوشید همرنگ مل. عنصری. همی گفت و پیچید بر خشک خاک ز خون دلش خاک همرنگ لاک. عنصری. صحرا گویی که خورنق شده ست بستان همرنگ ستبرق شده ست. منوچهری. نه هم قیمت درّ باشدبلور نه همرنگ گلنار باشد پژند. عسجدی. یکی تخت پیروزه همرنگ نیل ز دو سوی تخت ایستاده دو پیل. اسدی. که هست این پرستشگهی دلپذیر بتی در وی از رنگ همرنگ قیر. اسدی. می عاشق آسا زرد به، همرنگ اهل درد به زرد صفا پرورد به، تلخ شکربار آمده. خاقانی. جامه همرنگ خانه درپوشید با دلارام خانه می نوشید. نظامی. هر کجا جام باده نوشیدی جامه همرنگ خانه پوشیدی. نظامی. بر او یک جرعه می همرنگ گوهر گرامی تر ز خون صد برادر. نظامی. گر چمن گوید مرا همرنگ رویش لاله ای است از قفا باید به در کردن زبان چون سوسنش. سعدی. ، موافق: همه رای تو برتری جستن است نهاد تو همرنگ اهریمن است. فردوسی. هر قطره که همرنگ نشد با دریا او در دریا چگونه دریا بیند عطار. ، هم پایه. هم درجه: هرکه همرنگ آسمان گردد آفتابش به قرص خوان گردد. نظامی
دو چیز که رنگ یکسان دارند: ماناعقیق نارد هرگز کس از یمن همرنگ این سرشک من و دو لبان تو. منطقی رازی. به گاه خشم او گوهر شود همرنگ شونیزا چنو خشنود باشد من کنم زَانقاش قرمیزا. بهرامی. چو مهراب و چون زال در پیش پیل ز گرد این جهان گشته همرنگ نیل. فردوسی. به بالای ساج است و همرنگ عاج یکی ایزدی بر سر از مشک تاج. فردوسی. کمند است گیسوش همرنگ قیر همی آید از دو لبش بوی شیر. فردوسی. آب همرنگ صندل سوده ست خاک هم بوی عنبر اشهب. فرخی. من آن گلرخستم که همرنگ رویم ندیده ست هرگز گلی باغبانی. فرخی. زآنکه همرنگ روی دشمن اوست ننهد در خزانه هیچ ذهب. فرخی. چو بشکفته شد غنچۀ سرخ گل جهان جامه پوشید همرنگ مل. عنصری. همی گفت و پیچید بر خشک خاک ز خون دلش خاک همرنگ لاک. عنصری. صحرا گویی که خورنق شده ست بستان همرنگ ستبرق شده ست. منوچهری. نه هم قیمت دُرّ باشدبلور نه همرنگ گلنار باشد پژند. عسجدی. یکی تخت پیروزه همرنگ نیل ز دو سوی تخت ایستاده دو پیل. اسدی. که هست این پرستشگهی دلپذیر بتی در وی از رنگ همرنگ قیر. اسدی. می عاشق آسا زرد به، همرنگ اهل درد به زرد صفا پرورد به، تلخ شکربار آمده. خاقانی. جامه همرنگ خانه درپوشید با دلارام خانه می نوشید. نظامی. هر کجا جام باده نوشیدی جامه همرنگ خانه پوشیدی. نظامی. بر او یک جرعه می همرنگ گوهر گرامی تر ز خون صد برادر. نظامی. گر چمن گوید مرا همرنگ رویش لاله ای است از قفا باید به در کردن زبان چون سوسنش. سعدی. ، موافق: همه رای تو برتری جستن است نهاد تو همرنگ اهریمن است. فردوسی. هر قطره که همرنگ نشد با دریا او در دریا چگونه دریا بیند عطار. ، هم پایه. هم درجه: هرکه همرنگ آسمان گردد آفتابش به قرص خوان گردد. نظامی
هم نبرد. دو تن که با یکدیگر مصاف دهند: آخرش هم مصاف بشکستم که سلاحی به جز مجاز نداشت. خاقانی. سکندر وگر خود بود کوه قاف که باشد که من باشمش هم مصاف ؟ نظامی
هم نبرد. دو تن که با یکدیگر مصاف دهند: آخرش هم مصاف بشکستم که سلاحی به جز مجاز نداشت. خاقانی. سکندر وگر خود بود کوه قاف که باشد که من باشمش هم مصاف ؟ نظامی
نسبت دو لنگه بار بهم عدیل، هم قدر هم سنگ معادل برابر: دیگر روز مادر شیر این حدیث تازه گردانید و گفت: زنده گذاشتن فجار هم تنگ کشتن اخبار است. توضیح تنگ بمعنی عدل است که یک لنگه باز باشد و همچنانکه دو لنگه بار باهم مساوی است دو هم تنگ بیک اندازه اند
نسبت دو لنگه بار بهم عدیل، هم قدر هم سنگ معادل برابر: دیگر روز مادر شیر این حدیث تازه گردانید و گفت: زنده گذاشتن فجار هم تنگ کشتن اخبار است. توضیح تنگ بمعنی عدل است که یک لنگه باز باشد و همچنانکه دو لنگه بار باهم مساوی است دو هم تنگ بیک اندازه اند
مساوی معادل: گردش آن خط بر آن جایگاه زمین همچند گردش آفتاب بود بر فلک، بهیکل باندام: اسب را بیاوردند ازین ابرشی توسن همچند پیلی) توضیح لازم الاضافه است
مساوی معادل: گردش آن خط بر آن جایگاه زمین همچند گردش آفتاب بود بر فلک، بهیکل باندام: اسب را بیاوردند ازین ابرشی توسن همچند پیلی) توضیح لازم الاضافه است